دلنوشته های من
موج میزند احساس من در میان حرفهایم،تلالو اش را می بینی؟
تا کی ،پرسه زدن در کوچه های تنهایی دریغ از لحظه ای، سایه نگاهم ،گاه، قدمهایی گهی مبهوت و گه نآیه( نمی آید) منم خواهان رویایی...... شکوه ها دارم ز تنهایی .... از اینکه مدتهاست ،نمی آیی، بعضی ها ،نمی دانند، دل، تنگ می شود، و لحظه ها ،می گریزند؛ لحظه ها ،لیزند، سر می خورند و می روند در آنی ،نیست می شوند. و ما فاصله ها را،بهانه می کنیم. من،به او گفتم، دلتنگم تو را، گفت : تازگی ها ،،، یاد کردم تو را!!!..... چه بی احساس، او هم ،نمی داند، لحظه ها ،لیزند............... دستهایم را محکم بگیر؛ از سرعت این روزگار می ترسم. چنان شتابزده می راند که گویی، ترمز بریده است. دستهایم را، رها مکن...... روزهاست ،که دلم، شکوه ای دارد ز من آرام،حرفها، گوید به من با حال حزین ،رنجور و سرد: رهایی نیست، مرا زین سوز و درد؟ خسته ام زین، بی کسی میهمان کن، بامن، کسی چه گویم، دل، جز سخنی ....که،درین دهر دنی....... ................تنهایی،........ ...............صد، به........... ..............ز تمنای تنی......... من باور ندارم این را که همه می گویند : عشق پاک و ساده است. پس چرا ،در سادگی، دیر ، می گیریم که، عاشق شده ایم؟!؟..... خداوندا! آدمی را خلق کردی، و هبوطش ،به زمین، پس چرا،،، توشه ی راهش ، شد ه، قلبی، که نوشته به درش، ...!؟!؟..شکستنی.؟!؟!؟.... چه ناگوار، رفتنت را می گویم؛ بی وداع و بیصدا. آوار کردی این دلم، ای دوست، ای، ....بی وفا...... من ساده را بگو؛ به هوای تو، بیرون آمدم نمی دانستم ؛ طوفانی درراه است... بچگی ها، یادت هست؟ همه ی بازیمان، همه ی شادیمان، قلکی ،بیش نبود. سکه،سکه، به امید،اسکناس، روزها، طی می شد. و هم اکنون، دیدی ! شده ایم، ملعبه ی، .....قلکها..... چشمانم از پنجره دورها را می نگریست سایه ای را دیدم به خیالم که تویی آنقدر شوق و شعف داشتمت که ندانستم، این پنجره، یا که، در است!؟ ....دویدم!!!... وبه این کار عجیب شده ام، گوشه نشین تو چنین..... سالهاست پنجه ی آفتاب را جستجو می کنم نمی دانستم تا کنون از سر لطف موهایم را نوازش می کند چه گرم دوست دارمش.... دریا، بااین همه عظمتش رود را می طلبد پس چرا تو،،، ای مهربان دستهایم را نمی گیری!!!..... اشکهایم، به نوای سازی ، بارید. کاش، اینبار، دلم می نالید. افسوس، که، سکوت ،شده کار دلم، بی نوا بغض ، نگه داشت و به خود می بالید. می خواهم بنویسم؛ کلمات با من بازی می کنند، روی کاغذ، نمی آیند. ذهنم ،درگیر است، ولی،واژه ها به من ،می خندند، و به خود ،می گویند: بیچاره، دوباره، دلتنگ شده ست.... می دانی سخت است پیدا کنم کسی را همانند تو ؟؟ دیگر کسی پناهی بر اشکهایم نیست ، وقتی مهربانیت سرابی بیش نیست. تشنگیم را چه کنم؟؟؟ کویر بودی، نمی دانستم، به خیالم، فردوس برین شد به دلم افسوس.....
Power By:
LoxBlog.Com |